نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی
 

 یك افسانه‌ی كهن تركمنی

یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می كرد كه دو پسر داشت. پسر بزرگتر، كلّه پوك بود و كوچكتر، عاقل.بالاخره مادر پیر مُرد. دو برادر ارثی را كه از مادرشان رسیده بود، تقسیم كردند. سهم كلّه پوك یك گاو شد و سهم عاقل یك كلاغ. كلّه پوك نتوانست از گاو خوب مواظبت كند و تصمیم گرفت كه آن را به بازار ببرد و بفروشد. در راه به كلاغی برخورد. كلاغ كلّه پوك را دید و قارقار كرد. كلّه پوك گفت: «چه می‌گویی؟ می‌خواهی گاوم را بخری؟»
كلاغ باز داد زد:‌ «قار قار...»
كلّه پوك گفت: «گفتی می‌خرم؟»
كلاغ باز قارقار كرد. كله پوك گفت: «چند می‌خری؟»
كلاغ داد زد: «قار... قار...»
كلّه پوك گفت:‌«صد تومان می‌خری؟»
-قار...قار...
-خب، باشد. الان گاو را جایی می‌بندم و فردا می‌آیم و پول را می‌گیرم! و طناب دور گردن گاو را به درختی بست و برگشت و به خانه رفت. عاقل او را دید و گفت: «گاو را فروختی؟»
كلّه پوك گفت: «بله فروختم.»
-چند تومان.
-صد تومان فروختم.
-به كی فروختی؟
-به كلاغ فروختم. فردا می‌روم و پولش را می‌گیرم.
-مگر كلاغ هم گاو می‌خرد؟ كلاغ پول را از كجا پیدا كند؟ برو زود گاوت را بردار و بیاور! این چه كاری است كه كرده‌ای؟
كلّه پوك هیچ ناراحت نشد. آن شب با خیال آسوده خوابید و فردا صبح در حالی كه داد می‌زد: «كجایی ‌ای كلاغ؟» به راه افتاد.
او به جایی كه گاو را بسته بود، رفت و دید كه گاو تكه تكه شده و به زمین افتاده است. كلاغ هم مشغول نوك زدن و خوردن گوشت گاو بود. كلّه پوك پیش كلاغ رفت و گفت:‌«پول گاو را بده!»
كلاغ باز قار قار كرد. كلّه پوك گفت: «چی؟ نمی‌دهی؟ گوشت كه می‌خوری شیرین است، اما پول كه می‌خواهی بدهی تلخ است؟ حالا نشانت می‌دهم.»
و قلوه سنگی از زمین برداشت و به طرف كلاغ پرتاب كرد. سنگ به كلاغ نخورد و یكراست رفت به خرابه‌ای كه آن طرف كلاغ بود، خورد. دیوار فرو ریخت. كلّه پوك گفت: «می‌بینی؟ دیوار خانه‌ات را خراب كردم. اگر پولم را ندهی، خودت را هم می‌كشم. صبر كن ببینم چیزی توی خانه‌ات پیدا نمی‌شود؟»
به طرف خرابه رفت. ناگهان چشمش به خمره‌ای پر از طلا افتاد كه سرش بیرون از خاك بود. كلّه پوك دست توی خمره كرد و به اندازه‌ی صد تومان طلا از آن برداشت. ذره‌ّای بیشتر هم بر نداشت. بعد به طرف خانه راه افتاد و پیش برادرش رفت و گفت: «پولم را از كلاغ گرفتم. كلاغ خیلی ثروتمند بود. یك خمره طلا داشت. این قدر به طلاهایش بی‌اعتنا بود كه موقعی كه از آن برداشتم، حتّی نگاه هم نكرد. من هم با دست‌های خودم به اندازه‌ی صد تومان طلا برداشتم و برگشتم.»
عاقل گفت: «راست می‌گویی؟ بیا برویم آن خمره را به من نشان بده.»
كلّه پوك برادرش را بُرد و خرابه را به او نشان داد. عاقل آنجا را زیر و رو كرد خمره‌ها را دید. بعد روی خمره‌ها را با خاك پوشاندند و به خانه‌شان برگشتند تا شب دوباره برگردند و كسی متوّجه كارشان نشود. شب شد و عاقل كیسه‌ای پر از نخود و كشمش برداشت و كلّه پوك را هم صدا كرد و آن دو سوار بر الاغ، به طرف خرابه راه افتادند.
مدّتی بعد به آن محل رسیدند و خمره‌ها را بار الاغ كردند. در راه، گاه عاقل روی سر كلّه پوك نخود و كشمش می‌پاشید. كلّه پوك بی‌خبر از كاری كه برادرش می‌كرد، می‌گفت: «من همه‌اش نخود و كشمش پیدا می‌كنم.»
عاقل می‌گفت:‌ «امشب از آسمان نخود و كشمش می بارد. من هم آنها را می‌بینم. هرچه پیدا كردی، بخور و تعجب نكن.»
آنها خمره‌ها را به خانه آوردند و كف اتاق را شكافتند و خمره‌ها را چال كردند. یك روز عاقل و كلّه پوك دعوایشان شد. كلّه پوك لج كرد و رفت ماجراهای طلاهایی را كه آن روز پیدا كرده بودند، به پادشاه گفت.
پادشاه پرسید: «كی پیدا كردید؟»
كلّه پوك گفت: «آن شبی كه نخود و كشمش می‌بارید!»
پادشاه گفت: «این دیوانه است، زود از قصر بیرونش بیندازید.»
كلّه پوك را بیرون انداختند. شب، كلّه پوك ناراحت و عصبانی به خانه برگشت. اصلاً خوابش نبرد. نیمه شب بلند شد و كاردی برداشت و به قصر شاه رفت و گفت:‌«تو صبح مرا به زور از قصرت بیرون انداختی، حالا ببینم چقدر زور داری.»
و پادشاه را كشت و سرش را برید و در چاهی انداخت. روز بعد خبر كشته شدن شاه در همه جا پیچید و مأموران جار زدند كه هركس سر پادشاه را پیدا كند، خود او را پادشاه خواهند كرد!
كلّه پوك این خبر را شنید و به دربار رفت و گفت: «پادشاه را من كشته‌ام.»
-پس سرش كو؟
-برویم تا نشانتان بدهم. آن را در چاه انداختم.
عاقل زود به ماجرا پی بُرد و فهمید كه كلّه پوك به قصر رفته است. به همین خاطر سر شاه را از چاه در آورد و در عوض، سر بزی را توی چاه انداخت. كلّه پوك با درباریان به سر چاه آمد و بعد وارد چاه تاریك شد و سر بُز را برداشت و از همان ته فریاد زد: «آهای! ببینم، شاه شما دو تا شاخ هم داشت؟»
درباریان با تعجب گفتند:‌ «چی...؟»
كلّه پوك باز از آن پایین داد زد: «گوش‌های شاه خیلی بزرگ بود؟»
درباریان گفتند: «تو سر را بیاور، اگر ببینیم می‌شناسیم.»
-پادشاه پشمالو بود؟
درباریان عصبانی شدند و كلّه پوك را از چاه بیرون كشیدند و سر بُزی را در دستش دیدند.
درباریان عصبانی، سر كلّه پوك داد كشیدند و او را تهدید به مرگ كردند. در همان موقع عاقل سر رسید و به آنها گفت: «او دیوانه است، به حرف‌هایش گوش نكنید.»
درباریان كلّه پوك را رها كردند و رفتند. عاقل و كلّه پوك هم به خانه‌شان برگشتند و از آن به بعد با خیال راحت، از طلاهای گران قیمت استفاده كردند.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم